پایـی که جا مانـد32

آمار مطالب

کل مطالب : 151
کل نظرات : 8

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 44
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 50
بازدید ماه : 1844
بازدید سال : 2454
بازدید کلی : 110711

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بوی خدا...  و آدرس booyekhoda.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






نویسنده : م ش
تاریخ : پنج شنبه 24 فروردين 1396
نظرات

قسمت سی ودوم

  

علی مظلوم‌ترین مجروحی بود که در اسارت دیدم.اصلا نفهمیدم چطور شهید شد.بچه‌ّا دوز جنازه‌اش حلقه زدند.کسی نبود کریه نکند.نگهبان‌ها و پرستارها با صدای گریه وارد آسایشگاه شدند.هادی بلند شد و در حالی که بغض گلویش را گرفته بود و اشک می‌ریخت،گفت: «من طلبنی وجدنی...

آن‌کس که مرا طلب کند،مرا می‌یابد.هرکس مرا یافت،می‌شناسد مرا، و کسی که مرا یافت،عاشقم می‌شود.هرکس که عاشقم شد، عاشق او می‌شوم و هرکس را که عاشقش شدم، او را می‌کُشم، خون‌بهایش به عهده من است.کسی را که دیه‌اش به عهده‌ام است، خودم خون‌بهای او هستم» هادی ادامه داد: «بچه‌ها خوش به حال علی و امثال علی که خداوند خودش دیه آن‌هاست.خوش به حال علی که رفت.ما که موندیم، آدم‌های بی‌عرضه‌ای بودیم،موندیم تا ناراحتی اماممون رو ببینیم،موندیم تا جام زهر نوشیدن اماممون رو ببینیم.ماها سربازها و بسیجی‌های خوبی برای اماممون نبودیم»

 

امروز سوم شهریور 1367. توفیق احمد وارد آسایشگاه تمام شدن جنگ خوشحال بود.گفت: «من نمیدانم شما بسیجی‌ها هشت سال چطوری در مقابل ارتش عراق مقاومت کردید،صدام خواب بدی برای شما دیده بود.سال 1359عراق فقط شش لشکر پیاده و زرهی و مکانیزه داشت.در صورتی که سال 1363به چهل و چهار لشکر رسید.شما در برابر این همه لشکر زرهی،مکانیزه و پیاده چه جوری مقاومت کردید!؟» گفتم: «با توکل به خدا و اهل بیت»

بعد از ظهر، ما را در حیاط بیمارستان جمع کردند.گفتند میخواهند ما را اردوگاه ببرند.گویا آن بخش از بیمارستان برای همیشه از وجود مجروحان ایرانی خالی می‌شد.از اینکه می‌خواستند ما را به اردوگاه ببرند،خوشحال بودم. لطیف دهقان گفته بود: «اردوگاه بهتر از زندان و بیمارستان الرشید است!»ماشین فولکس استیشن کرم‌رنگی کنار درِ ورودی منتظرمان بود.

 

امروز شنبه پنجم شهریور 1367- مقصد بعدی را نمی‌دانستیم.هشت نفر بودیم.از فولکس استیشن پیاده شدیم.پارچه روی چشم‌هایمان را باز کردند.تا چشمم به زندان الرشید افتاد،تعجب کردم! با خودم گفتم: «دوباره زندان الرشید؟!» زندانی که در و دیوارش خاطراتی تلخ برای بچه‌های پد خندق داشت.زندانی که از دژبان‌هایش بیذار بودیم. ما را به زندان شماره یک بردند.دفعه قبل زندان شماره دو بودم! بچه‌های پدخندق را به اردوگاه 13رمادیه برده بودند.دیگر هیچ‌وقت آن‌ها را ندیدم.یکی دو بار که بچه‌های پدخندق از جمله الله‌بخش حافظی، در نامه‌هایی که به خانواده‌هایشان نوشتند،وضعیت مرا هم نوشته بودند،بخش سانسور اداره استخبارات عراق،از ارسال آن‌ نامه‌ها به ایران جلوگیری کرده بود.

با صدای نکره یکی از نگهبان‌ها که گفت: «یالا ابسرعه،یالا ادخل، یالا سریع داخل شید» وارد سلول‌ها شدیم. بیشتر اسرای زندان شماره یک ارتشی بودند.تعدادی از بچه‌های سپاه و بسیج که دو ماه قبل، در شلمچه اسیر شده بودند،هنوز آنجا بودند.قیافه‌هایشان به هم ریخته بود.عراقی‌ها روزی چهار،پنج ساعت آن‌ها را در حیاط زندان جلوی آفتاب سوزان نگه می‌داشتند.

شب‌ بچه‌ها روی موزائیک می‌خوابیدند.به ما تازه واردها پتو نمی‌دادند.عباس پتوی خودش را به ما داد.پتو را برای متکا لوله کردیم.شب‌های الرشید خیلی گرم بود،اما محبت و همدلی بچه‌ها گرم‌تر.

 

 

ادامه دارد...




مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:


گاهے کہ چادرم خاکے میشود ؛ از طعنه هاے مردم این شهر ... یادم میآید از این کہ ؛ چہ چفیہ هایے براے ماندن چادرم خونے شدند ... . . . دوتا رمان بسیار زیبا در وبلاگ گذاشته میشه رمان قبله من وکتاب بسیار زیبای پایی که جا ماند امیدوارم لذت ببرید م ش


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود